به یاد رفیق حمید حیدری

بهروز جلیلیان

behrouzan@gmail.com

رفیق حميد در 19 مرداد 1331 در سراب به دنيا آمد. پدر و مادرش از روستايی در آذربايجان شرقی بودند و يكی از زيباترين وجه های زندگی حميد رابطه عاشقانه والدينش بود. حميد هفت ساله بود كه خانواده اش از سراب به تبريز كوچ كردند و در محله ای قديمی و فقير نشين در اين شهر ساكن شدند. در ابتدا زندگی فقيرانه ای داشتند، اما پدرش كه از طريق خريد و فروش ميوه و سبزيجات گذران می كرد با آمدن به شهر به كار خريد و فروشِ فرش وارد شد و با تلاش بسيار به يك فروشنده موفق و پر درآمد تبديل گردید.

وی در این خانواده پر جمعيت پسر بزرگ خانواده بود. حميد رابطه نزديكی با اعضای خانواده داشت و در مدرسه هر سال شاگرد اول می شد، وی بسيار درس خوان بود. در دوران دبيرستان و دانشجويی بدون اطلاع خانواده به محلات فقير نشين تبريز می رفت و به بچه های كارگران و زحمتكشان آنجا از نظر درسی كمك می كرد.

در دوران كودكی به خاطر جو بسيار مذهبی و متعصب خانواده، حميد نيز فردی بسيار مذهبی بار آمده بود. مادرش فردی بسيار مذهبی بود كه بسياری از مناسك مذهبی را مو به مو انجام می داد. مناسبات درون خانواده كاملا سنتی و به شدت مذهبی بود. حميد از سال پنجم دبيرستان به مساٸل سياسی علاقه مند شد و بخاطر اعتقادات مذهبی اش، از آيت الله خمينی هواداری می كرد و در تكثير نوشته های وی فعال بود و در نوجوانی شاهد تظاهرات 15 خرداد 1342 و حول و حوش آن در تبريز بود.

در سال 1349 در دانشگاه تبريز در رشته مهندسی كامپيوتر قبول شد كه در آن دوران كاملا رشته جديد و كمتر شناخته شده ای بود. در همان سال اول دانشگاه با اعضای مجاهدين خلق در دانشگاه تبريز از جمله رفيق شهيد حسن سبحان الهی آشنا و جذب سازمان مجاهدين می گردد. حميد در سال دوم بنا بر خواست سازمان، به زندگی مخفی روی می آورد. بر همين اساس به تهران منتقل شده و پيش از ترك تبريز برای خانواده اش نامه ای می نويسد و از آن به بعد در تهران كاملا در خانه های تيمی سازمان در کنار سایر مجاهدان به فعاليت می پردازد.

يكی از خصوصيات شخصی رفيق اين بود كه فردی بسيار اخلاقی، مودب و خجالتی بود. در تشكيلات به اين وجه رفيق اهميت داده می شود و به او گفته شد كه با اين خصوصيات نمی توان چريك بود و در مواقع بحرانی و خطرناك امنيتی و در حين جنگ و گريز با پليس خود را بدر برد. بنابراين بايستی به ميان جامعه  و مردم فقير نشين رفت تا راه و روش زندگی مردم در كوچه و خيابان را آموخت. بر همين اساس، رفيق حميد به مناطق مختلف كشور برای كارهای سخت كارگری در شهرهای خارك، لار، قشم، بندر عباس و خوزستان می رود و مانند بيشتر كارگران فصلی و همراه آنها زندگی می كند. گاه حتی شب ها در روی كارتن و در هوای باز همچون كارگران و زحمتكشان بی خانمان شب را به صبح می گذراند و همچون آنها در آن وضعيت اجتماعی آبديده و باتجربه می شود.

بعد از نزديك از دوسال به تهران باز می گردد و در تشكيلات نيز مجددا به ميان كارگران می رود و در كارخانه جات اطراف تهران كار می كند و مدت ها در قهوه خانه ها و مراكز تجمع زحمتكشان در كنار آنها می گذراند و در جنوب تهران زندگی می كند. در جريان تغيير و تحولات ايدٸولوژيك، وی نيز همانند بسياری از ديگر اعضا به مجاهدين م ل می پيوندد. با وجودی كه رفقا در تشكيلات هم به شوخی به وی می گفتند كه اگر توانستی لحجه بسيار غليظ آذری ات را عوض كنی، خصوصيات اخلاقی و رفتاری ات را هم عوض خواهی كرد، اما زندگی در ميان كارگران و زحمتكشان به وی درس های بسياری آموخت و وجوه زيبای شخصيتی وی را نشان داد. رفيق به خاطر اين تجربه، ديگر خجالتی نبود، و توانايی بسيار بالايی در ارتباط گيری با مردم و جلب اعتماد آنها را داشت و حتی سال ها پس از آشنايی با اين افراد، اگر در خيابان و يا محلی وی را می ديدند، با گرمی و خوشحالی با وی احوال پرسی می كردند.

وی كار را در كارخانه جنرال موتورز در تهران به طور فعال ادامه می دهد و بخاطر كمتر ضربه خوردن در جريان خانه گردی های ساواك در سال 1355 و ترك خانه ها، همچون رفقای دیگر، دوران بسيار سخت و پرآشوبی را از سر می گذراند. تا پس از انقلاب هيچ تماسی با خانواده نمی گيرد، خانواده اش از زنده بودن وی هيچ اطلاعی نداشتند.

در دوران انقلاب 1357 كه سازمان پيكار بوجود آمد، به همراه بسياری از رفقای مجاهدين م ل در آن متشكل شد. در بعد از انقلاب در كميته كارگری سازمان، یکی از مسٸولين اين كميته بود. وی تا دوران جنگ همچنان در جنرال موتورز به عنوان كارگر كار می كرد، تا اين كه بنا بر دستور سازمان در اواخر تابستان 1359 برای انتقال به خوزستان و مسٸوليت تشكيلات آنجا به اهواز می رود و تا اواخر سال 1360 در آنجا بسر برد. او با رفقا در خانه يك خانواده جنگزده آبادانی زندگی می كرد. با ضرباتی كه تشكيلات خوزستان و شيراز و بندرعباس يكی پس از ديگری در سال 1360 خورد، حميد پيش از اين با توجه به موقعيت خطرناكی كه تشكيلات در خوزستان به آن دچار شده بود، تصميم گرفت كه افراد مسٸول را جابجا كند و تا پيش از اين كه مطمٸن نشد كه اين رفقا به جاهای امن تری رفته اند به تهران بازنگشت.

رفيق حميد در دی ماه سال 1360 كه آخرين جلسه مسٸولين و مركزيت برای تصميم گيری نهايی درباره سرنوشت سازمان برگذار كردند و اين جلسه با تمام امكانات امنيتی موجود سازمان و با نگهبانی مسلحانه رفقا برگذار شد شركت داشت. پس از بازگشت از اين جلسه بسيار ناراحت و نگران سرنوشت سازمان بود. اين جلسه متاسفانه با عدم موفقيت همراه بود و اختلافات درونی سازمان همچنان لاينحل باقی ماند و كمی بعد از تشكيل جلسه مهمترين ضربه به سازمان با دستگيری مركزيت و جمع مهمی از مسٸولين باعث خاموشی آن گرديد.

حميد پس از بازگشت از اين جلسه، بسيار ناراحت و با اولين ضربه ها به تشكيلات شيراز بسيار نگران بود. موقعيت برای او ورفقای ديگر نگران كننده شد. رفيق صادق قاٸدی که حميد نزديكی و صميميت زيادی با او داشت، عملا تصميمش را بر رفتن با رفقای جمع " ماركسيسم انقلابی" كه بعدها گروه "پيكار كمونيستی" را تشكيل دادند، گرفته بود.

بعد از اين جلسه و بازگشت حميد به اهواز، و ضرباتی كه تشكيلات شيراز و بندرعباس و خوزستان متحمل می شد و همچنين ضربه بزرگ مركزيت و خاموشی عملی سازمان، ديگر عملا مسٸوليت تشكيلات خوزستان وجود خارجی نداشت و بعد از اين واقعه در اوايل اسفند 1360 به تهران آمد. و در 26 اسفند 1360 با همسرش ازدواج كرد. او بنا بر مسٸوليتش هر گونه امكانات مالی كه در دست داشت در ميان رفقايی كه احتياج داشتند تا خود را از خطر برهانند، تقسيم كرد. در اين دوران رفيق حميد هيچ تمايلی به خروج از كشور نداشت و اساسا امكان مادی ای هم برايشان موجود نبود. وی معقد بود كه بايستی در كشور تا آنجا كه امكانش هست ماند و فعاليت كرد. در آن دوران رفقايی از پيكار كه به سمت جمع كومله و سهند نزديك شده بودند به رفيق حميد و همسرش پيشنهاد كرده بودند كه به كردستان بروند، اما به شرطی که به آنها بپيوندد، كه رفيق حميد نپذيرفت.

برای حميد بعد از خاموشی تشكيلات از همه آزار دهنده تر، برخوردهای رقيبانه و تا حدی دشمنانه برخی از افراد در جناح های ديگر نسبت به هم بود. يكی از اين موارد در همان جلسه آخر مركزيت و مسٸولين كه تعدادی از اعضا، مسلحانه نگهبانی می دادند، روی داد. در همسايگی يا نزديكی محل آنها، حمله پاسداران به خانه ای صورت می گيرد و پيش از اين افراد شركت كننده، فكر می كردند كه لو رفته اند و اين حمله برای آنان است. در آنجا تعدادی در صدد بودند زودتر جان خود را بدر ببرند و تقريبا بدون در نظر گرفتن جان و هستی رفقای ديگر صرفا به فكر خودشان بودند. اما افرادی هم بودند كه سعی در آرام كردن اوضاع داشتند و با قاطعيت بر ايستادن پافشاری می كردند از جمله رفيق شهید مسعود پوركريم معروف به حميد ناتو.

از مهمترين مساٸل برای حميد صرفا احيا سازمان پيكار نبود، او می خواست با توجه به درس هايی كه از اين بحران بدست آمده، تشكلی بوجود آورد كه پايدارتر باشد. از اين خصوص وی تنها با رفقای پيكاری ارتباط نداشت، بلكه با رفقای رزمندگان، نبرد و يا ساير رفقای خط سه ای كه می شناخت و می يافت ارتباط می گرفت. در سال 1361، مرتب درجريان تغيير و تحولات و نظراتی كه ساير محفل ها اراٸه می دادند، قرار داشت و نظرات آنها را مطالعه می كرد.

اين همه در شرايطی بود كه حميد مجبور بود ديگر به سراغ كارهايی كه سابقا انجام می داد نرود و خودش را نشان ندهد. بنابر اين برای گذران زندگی هم مجبور بود خودش و همسرش كارهای سخت و طاقت فرسا برای امرار معاش انجام دهند. اگر رفيق حميد دستگير نمی شد، وی در صدد بود كه با مطالعه و كار مجدد در ميان طبقه برای ايجاد يك تشكيلات مرتب و منسجم اقدام كند. حميد كاملا منتقد مواضع سياسی كومله و سهند در آن زمان بود و معتقد بود كه تشكيلات آنها نيز بخاطر عدم مطالعات پايه ای، دچار بحران های متعدد خواهد شد.

رفیق و همسرش از ابتدای سال 1361 تا زمان دستگيری امكانات بسيار محدودی داشتند و به سختی گذران زندگی می كردند. با اين وجود آنها مرتب مطالعه می كردند و حميد در صدد بود كه جمع های پراكنده رفقا را به هم وصل كند و اگر امكان كمكی بود به رفقا انجام دهد. در آن زمان ارتباطات بيشتر محفلی و از سوی رفقايی بود كه پيشتر و در مواردی غير سازمانی همديگر را می شناختند. سه ماه قبل از دستگيری، رفیق حمید و همسرش خانه ای را اجاره كرده بودند، و كسی از آدرس آن اطلاعی نداشت و حتی خانواده هايشان را هم چشم بسته به آنجا می بردند. در رابطه با رفيقی از آن محفل هم قرار سلامتی داشتند، اما اين رفيق متاسفانه يك هفته پيشتر دستگير شده بود و در زير شكنجه و پس از یک هفته زمان و محل اين قرار سلامتی را اطلاع می دهد. این رفیق هم کمی بعد به شهادت رسید.

حميد به خاطر تجربه بسيارش، بسيار دقيق بود و زمانی زودتر از موعد به سر قرار رفته و متوجه اوضاع نامناسب شده بود. در هر حال حميد پيش از اجرای موعد قرار، تصميم می گيرد كه منطقه را ترك كند و مامورين هم متوجه تغيير نظر حميد می شوند و از چند سو بر سرش می ريزند و او را در 30 خرداد 1362، دستگير می كنند. در زندان با توجه به شناخت رژيم از مسٸوليت ها و موقعيتش او را به شدت شكنجه كرده، علاوه بر شكنجه با كابل، بر اثر فشار قپانی كتفش جابجا شده، فكش شكسته و بسياری از دندان هايش خرد شده بود. در زندان با سربلندی مقاومت كرد. پس از يك سال به دادگاه رفت و به اعدام محكوم شد. حكم اعدام وی پس از دو سال در شورای عالی قضايی به حبس ابد تبديل شد. در بند عمومی روحيه ای خوب داشت، در اين ميان چندين نامه با همسر زندانی اش رد و بدل كرده بود كه در پايين يكی از آنها را خواهيم آورد. در این نامه او بسیار از کلمات سمبلیک برای حرف هایش استفاده کرده که در آن آرمانخواهی اش به وضوح در لابلای سطور دیده می شود. از قول همسرش كه به همراه او دستگير شد و تا چند سال بعد از اعدام رفيق همچنان در زندان بود، در باره نامه هايی كه با هم رد و بدل می كردند چنين آمده است:

"همه نامه های حميد كه به دستم در زندان رسيد، 15 عدد است كه نامه اول روی كاغذ معمولی و چند خط بود، اما نامه های بعدی كاغذ فرم بود كه مفصل تر بودند. يكی از نامه های حميد كه برای من ارزش ويژه ای دارد، در واقع يك جور وصيت نامه است. بعد از اين كه حميد حكم حبس ابد گرفت، و من خبرش را شنيدم، به او نامه ای نوشتم و از اين كه زنده خواهد ماند، ابراز اميدواری كرده بودم. او نامه بلندی برايم نوشت كه در آن از مفهوم زنده بودن و چرا و چگونه زنده بودن نوشته و از اهميت تاثيری كه زندگی يا مرگ فرد روی ديگران دارد نوشته است و در واقع برای من حكم يك جور وصيت نامه را دارد. در حالی كه  نزديك به يك سال و نيم بعد اعدام شد، اين نامه را زمانی نوشته بود كه می دانست زنده خواهد ماند.

در بند زنان، وقتی كه نامه حميد برایم می آمد، اغلب زندانيان زن سر موضعی آن را می خواندند و در آخر سر، به دست من می رسيد، با اين حساب كه نامه ای از رفيق حميد و يكی از افراد مهم جنبش است و به همه روحيه می داد. من بيشتر اطلاعاتی كه مشخصه، بند و تاريخ و اسم و غيره بود را بخاطر مساٸل امنيتی و اين كه در نقل و انتقال بعدی ممكن است به دست كسان ديگری بيافتد، پاك می كردم. وقتی نامه ای از همسر زندانی می رسيد، معمولش اين بود كه همسر هم در پشت همان صفحه جوابش را بنويسد، اما ما بخاطر اين كه نامه ها را نگه داريم، جواب را در كاغذ ديگری می نوشتيم. نامه ها ممكن بود در حين گشت ها، از بين برود. كه مجبور بوديم كه به طرق مختلف آنها را مخفی كنيم."

نام و نام خانوادگی: حمید حیدری، تاریخ: 13/9/65

مادر جان سلام بی مقدمه دست های مهربانت را می بوسم و سلام  و محبت های قلبیم را نثار تمام عزیزان می کنم. امروز بیشتر دلم برایتان تنگ می شود، با رسیدن چله، شب تولد شهلای خوبم حال و هوای دیگری پیدا می کنم، امسال چهارمین سال خواهد بود که به دور از عزیزان و بیاد همه تان تولد شهلا را جشن خواهم گرفت. هر سال چنین شبی سعی می دارم، شب طولانی و سرد پاییزی را تصور کنم که باد سرد زمستانی دیوانه وار شلاق بر پیکر طبیعت می کوبد و سیاهی مذبوحانه می خواهد مانع از 4 صبح گردد، اما فارغ از همه این ها مادرانی در تب زایمان می سوزند و قهرمانانه شب سختی را متحمل می شوند تا بلاخره صبح با تمام زیبایی اش فرا می رسد، شب رخت بر می بندد، باد فرو می نشیند، مادران پیروزمندانه آرام می گیرند و فرزندانی پای بر عرصه وجود می گذارند، و تو مادرم همان روز گل نرگس را پهلوی خود می بینی چون صبح روشن و بسان برف های قله های پاک که با تابش آفتاب بهاران را به همراه جویباران زلال در دل اجتماع جاری می شود، تولد شهلا بر همه مان مبارک باد، به مادر بزرگ و آقاجان و برادران و خواهران و همسرانشان و همه فامیل سلام دارم و تک تک بچه ها به خصوص نسیم را می بوسم، امسال هم منتظر عکس هستم. قربان شما حمید.

اوین- بند 269، سالن 3، اتاق 66، حمید حیدری فرزند اسماعیل.

رفيق حميد حيدری يك سال و نيم پس از دريافت حكم حبس ابد در كشتار تابستان 1367، در شهريور ماه، بخاطر پايداری بر روی مواضعش به دار آويخته شد.

خاطره ای از يك رفيق همبند:

از زمانی که خسرو، کـه کلاه پـشـمی صمد بهرنگی به سر می کرد، و چهار زانو توی کافه نشاط می نشست، و تسبيـح دانه درشت شاه مقصود می چرخاند و از انقلاب دم می زد، و همه ما درويش صدايش می کرديم، و به سرش قسم می خورديم، و در يادگيری الفبای انقلاب به او اقتدا می کرديم؛ تو زرد از آب درآمد و در بازجويی های سال 1353 حتی اطلاعات چگونگی تولدش را هم لو داد، و بعد هـم توی زندان قصر دوباره شد آقا خسرو، پير و مراد انقلابی مشتی بچه که نمی شناختندش؛ من به شدت بـه هر چه مراد و پير بود بدبين شدم.

شايد به همين دليل بود که وقتی در اطاق 62 بند 3 آموزشگاه باز شد و حميد با دو تا پتوی سربازی، همان جلو، دم در، چار زانو نشست و با لهجه خيلی غـليـظ آذری گفت که اسمش حميد حيدری و از بچه های مرکزيت کارگری پيکار است، من توی دلم گفتم:”باز هم يکی از اون پاگون دارها" و خودم را کنار کشيدم. ولی چه زود اين کناره گيری در صميميت، صداقت و سادگی اين آذری شيرين لهجه ذوب شد. منی که ضد هرگونه رابطه مراد و مريدی بودم ناگهان يک باره شدم مريد اين مرد و حقا که او لياقت مرادی داشت.

 آنقدر فروتن بود که در فضايی که همه به اتکا گذشته داعيه رهبری آينده را می کردند چيز زيادی از گذشته اش نمی گفت.  تا آنجا که من، جسته و گريخته، از حرف هايش به يادم مانده، اين بود كه، حميد يکی از بچه های هوادار مجاهدين در دانشگاه تبريز بود که پس از جدايی بخش مارکسيستی به آنان پيوست. پيش از انقلاب عضو يکی از هسته های مخفی سازمان بوده و در خانه های تيمی فعاليت می کرد. در هنگام اعـتصابات کارگری جزوه فعالين اعـتصاب بوده و پس از انقلاب به بخش کارگری سازمان پيوست.

اما هدف من اينجا مرور گاهشمار فعاليت های سياسی وی نيست. می خواهم از حميدی حرف بزنم که وقتی خبر اعدام محمد [نورانی]، نزديکترين رفيق من، و مرگ پدرم که يک ماه پس از اعدام او سکته کرد و رفت، يکجا  به من دادند، کنارم نشست و گفت

"گريه کن".

 گفتم:

"نمی خواهم ضعف نشان بدهم." 

گفت:

"گريه کردن برای از دست دادن عزيزان ضعف نيست، منتهای انسانيت است".

حميدی که وقتی مرتضی [قـلـعـه دار] را از اطاق ما بردند، و همه می دانستيم که می رود تا اعدام شود، به گوشه ای خزيد و به آرامی اشک ريخت و با ديدن اشكش همه گريستند. غم مرد بزرگ بود. اين همان مرتضایی بود که وقتی رنجور و تب کرده، پس از تحمل  شکنجه های وحشيانه  به اطاق ما آوردند، حميد تا صبح بيدار بر بالينش نشسته و تر و خشکش کرده بـود.

 نزديک عيد که می شد همه متاهل های اطاق به ولوله می افتادند که هديه ای برای همسرانشان آماده کنند. آن سال هم حميد با شعفی نـاگفتنی به ساختن گردنبندی از هسته های خرما پرداخت. ترديدی ندارم که شهلا هنوز آن را به گردن می آويزد، شايد در روز های به ياد ماندنی، روزی که با حميد آشنا شد، روزی که با حميد ازدواج کرد و روزی که حميد را به دار کشيدند. هسته ها را پرداخت کرد، توی چای خيساند و جلا داد. نتيجه کار، بی نظير بود. با هم رفتيم ملاقات، همسر او هم در زندان بود. وقتی بر می گشتيم از زير چشمبند پرسيد:”ملاقات خوب بود؟".  گفتم: "فقط 10 دقيقه".

گفت:”مهم اين است که رفقا سالم باشند".

عاشق همسرش بود، با هم دوش به دوش فعاليت می کردند. تنها تاسف اش اين بود که چرا فرزندی ندارند. می خنديدم و می گفتم: "خيالی  نيست رفيق، وقتی رفتی يه تيم فوتبال جور کن".

با خنده جواب می داد: "تا ببينيم."

انگار ته دلش می دانست که رفتنی در کار نيست. هردو زير حکم بوديم، وقتی بعد از سه تا چهار ماه جواب نمی آمد، همه می دانستند که حکم اعدام بوده و برای تاييد نهايی به دادگاه عالی قم رفته است. هر هفته دو بار، يادم نيست چه روز هايی، شايد چهار شنبه ها و يکشنبه ها، اعدامی ها را از اطاق ها جمع کرده و به اطاق وصيت می بردند که آماده سفره آخرين شوند. ما هم هر هفته دو شب دور هم جمع می شديم، کسی نمی پرسيد چرا سه شنبه شب ها يا شنبه شب ها.

می خوانديم، خاطره تعريف می کرديم و می خنديديم. بقول يکی از بچه ها، مسعود، که يادش سبز، شبچرانی می کرديم. کسی لب تر نمی کرد اما همه می دانستيم که اين شب های بدرودی است با رفتگان احتمالی فردا.  يکی از اين فرداها بود که مرا صدا کردند. همه ساکت بودند و حميد کمکم می کرد که وسايلم را جمع و جور کنم. دل دل می کرد و حرفی نمی زد، وقتی تمام کردم، همه دور اطاق ساکت ايستاده بودند. يکی يکی با همه روبوسی کردیم و حميد آخرين نفر بود. دستم را محکم فشرد، همديگر را بغل کرديم، بعد مستقيم توی چشم هايم نگاه کرد و گفت:  "به زودی می بينمت". 

خنديدم و گفتم: "نکنه تو هم به آخرت اعتقاد پيدا کردی حميد؟".

خنده تلخی کرد و گفت:”مسخره."

می توانستی سوسوی اشک را تهِ نی نی چشمانش ببينی.  من رفتم ولی نه به اطاق وصيت، منتقلم کردند به قزل حصار و 6 ماه بعد، حکم 12 سال زندان را رويت و امضاء کردم. حکم از اعدام به 12 سال تقليل پيدا کرده بود.  خدا خدا می کردم که حميد هم حکم بگيرد. هر که از اوين می آمد اولين سؤالم درباره حميد بود. خيلی ها خبر نداشتند، ولی جسته و گريخته می دانستم که هنوز زنده هست، که خودش مايه اميدواری بود.

 فکر کنم که اوسط يا اواخر 1363 بود که دوباره به اوين برگشتم. اول، بند 1 اطاق 30 و بعد هم بند 3 اطاق 67.  از لای نرده های اطاق 30 بود که ديدمش، حميد هنوز زنده بود. فوتبال بازی می کرد. می خواستم يک جوری به گوشش برسانم که من هم زنده هستم، فرياد زدم: "حميد ترکه رو عشقه ".نزديک بود درد سر درست شود، فهميد منم، توپ را انداخت پشت اطاق ما و به هوای برداشتن آن به پشت پنجره آمد، جويده جويده گفت:”خوشحالم که زنده برگشتی".

هميشه به شوخی حميد ترکه صدايش می کردم. يادم هست توی يکی از نامه هايش به شهلا نوشت: "اگر مرا ببينی مطمٸنا به جا نمی آوری. اينجا از بس با بچه های تهران هم دهن شدم که حتی لهجه ام کاملاً برگشته" . و شهلا در جواب نوشت: "حميد تو اصلا عوض شدنی نيستی، خصوصا لهجه ات که حتی از لابلای نامه ها هم پيداست."

برايم خواند و کلی خنديديم، اين شده بود دستک من، هر وقت فـرصـتـی دست می داد گفته های شهلا را به يادش می آوردم.  شـهـلا درسـت می گـفـت. حـمـیـد عـوض شـدنی نـبـود. با هـمـان شـور از سـوسـیـالـیسم دفـاع می کـرد و تـن بـه هیـیچـگـونـه سـازشـکـاری نمی داد. بـه یاد دارم اوائل تـغـیـر و تـحـولات بـود. لاجـوردی رفـتـه بـود و مـیـثـمی جـانشـینـش شـده بـود.  ادای دمـوکـرات هـا را در می آورد.  روزی بـه داخـل بـنـد آمـد و درباره مـشـکـلات بـنـد سـئـوال کـرد.  تـوده ایی ها ایـن مـاجـرا را بـه فـال نـیـک گـرفـتـه و بـه مـطـرح کـردن مـسـائـل صـنـفی پـرداخـتـنـد. حـمِـیـد و عـبـاس رئـیسـی صـحـبـت را بـه مـجـرای دیـگـری انـداخـتـه و از جـنـایـاتی کـه در زنـدان اتـفاق افـتـاده و ریـاکـاری تـازه دمـوکـرات هـا حـرف زدنـد. مـیـثـمـی بـد جـوری آچـمـز شـده بـود. خـون خـونش را می خـورد ولـی بـرای حـفـظ ظـاهـر هـم شـده چـیـزی نـمی گـفـت. اگـرچـه بـعـدا زهـرش را ریـخـت. چـنـد روز بـعـد عـبـاس را بـه بـهـانـه ایی بیـهـوده بـه زیـر بـنـد بـردنـد و حـسـابی خـدمـتـش رسـیـدنـد.

با باز شدن درهای بـنـد، جنبش های اعتراضی زندان هم آغاز شد. حميد، بی هراس و دقدقه جلودار اين حرکت ها بود. مـن از ایـن هـمـه بی پـروایی می تـرسـیـدم. حـمـیـد هـنـوز حـکـم نـگـرفـتـه بـود. می تـرسـیـدم او را نـیـز از دسـت بـدهـم. شـایـد خـودخـواهـانـه بـود. حـمـیـد راسـت می گـفت:

" شتر سواری که دولا دولا نميشه".   يک بار گفتم: "حميد يه کم مواظب باش، تو هنوز حکم نگرفتی" . و پشيمان شدم. پرسيد:”ميگی چی کار کنم رفـیـق.  سـاکـت بـشـیـنـم؟"  . گفتم: "نه فقط خود تو تابلو نکن".  خنديد و جواب داد:”رفيق شتر سواری که دولا دولا نميشه." می دانستم که حق با اوست، ولی نمی خواستم او را نيز از دست بدهم، به اندازه کافی، توی اين چند ساله، عزيز از دست داده بودم. خجالت زده گفتم: ”ببخش رفيق، مـنـظـورم این نـیـسـت. ولی پر کردن جای امثال تو کاره ساده ای نيست". لبخندی زد و گفت: ”دلتو دريا کن رضا، من که کسی نيستم".

و من دل دريايی، می خواستم يک دريا خون گريه کنم وقتی که شنيدم حميد را، حـکـم گـرفـتـه بـود، در قتل عام سال 1367 اعدام کردند. دوباره ستاره ديگری از آسمان پر ستاره شب ما چيده شده بـود.